خواب من پر...
شب که از راه میر سد عقربهها کندتر میشوند و کم کم دلتنگی سر و کله اش پیدا میشود و مثل مهمان ناخوانده میاید و درست وسط خانه و کاشانه دلت مینشیند نه تعارف دارد نه میرود... گیج و مبهوتت میکند آنقدر مینشیند که خسته ات میکند خسته ات می کند که می کشدت که زجرت می دهد تا اشکت را در بیاورد وقتی یک دل سیر گریه کردی نه اینکه ولت کرده باشد تازه خاطره تعریف میکند و نمک به زخمت میزند... آنقدر به خیابانهای باران زده و کوچه پس کوچههای پاییز می کشاندت که بی رمق شوی از هرچه عشق...هرچه خاطره... هرچه شهر و خیابان است....که خم شود قامت دلت...که بشکند...که بسوزد و این مهمان بی رحم می ماند کنار چشمهای ترت کنار آغوش یخ زدهات و صبح که چشمهای خسته ات را باز می کنی زودتر از هر کسی دیشب را برایت تداعی می کند...
لیلا مدنی